Case Study: شرح حال، شرح مفصل از يك فرد. اين روش بيشتر در جريان رواندرماني بكار ميرود كه در آن اطلاعات هر چه كاملتر در مورد شخصي، از جمله سابقه شخصي، زمينهاي كه از آن برخاسته است، نتايج آزمونها و مصاحبهها جمعآوري ميگردد. در روانشناسي باليني و روانپزشكي، كه اوائل علوم غير تجربي به ميرفتند، اصول نظري كلي بر پايه شرح حال گرفتن از تكتك بيماران پديد آمد.
Catharsis: پالايش رواني، تصفيه رواني. رهايي دادن ايدهها و احساسات همراه بوسيله تداوي روحي در اصر مصاحبه با معالج، رها نمودن تجاربي كه به علل عاطفي سركوب يا فراموش شده، و به عرصه وجدان آوردن آنها.
Central Nervous system (CNS): سلسله اعصاب مركزي. قسمتي از سلسله اعصاب كه تشكيل يافته است از مغز، نخاع و زائدههاي عصبي مربوط به آنها.
Centration: ميان گرايي. اصطلاح پياژه براي وابستگي غير ارادي طولاني يك دستگاه حسي به بخشي از ميدان دركي كه به پيدايش اشتباهات ادراكي و بزرگنمايي و دگرگون منجر ميشود. رفتار، حركات مبتني بر ادراك (مثل رسم يا نقاشي) غالباً بطور ثانوي تحت تاثير قرار ميگيرد و به اين ترتيب ميتواند وجه تفكيك بين مسائل عصبي همراه با اختلال درك، و مشكلات روان همراه با اختلال تفكر قرار بگيرد.
Cerebellum: مخچه. مخچه بخشي از سلسله اعصاب مركزي است كه در حفره خلفي قرار گرفته و بوسيله پايههاي مخچهاي به بصلالنخاع و پل دماغي متصل ميشود. سطح مخچه بواسطه وجود چينهاي موازي موجدار به نظر ميرسد. لايهاي از ماده خاكستري سطح مخچه را ميپوشاند و با ماده سفيد درون آن مربوط ميشود.
Cerebral Cortex: قشر مخ. قشر مخ به اعتقاد بسياري از پژوهشگران جايگاه تمركز عقل و شعور و منطقهاي است كه مرحله نهايي تجزيه و تحليل پديدههاي عصبي در آن صورت ميگيرد. قشر مخ حاوي 70 درصد نورونهاي سلسله اعصاب مركزي است، همچنين ناحيهاي از مغز است كه در انسان نسبت به حيوانات رشد بيشتري يافته است.
Cerebral Hemisphere: نيمكرههاي مغزي. دو نيمكره قرينه مخ (حداقل از نظر ظاهر – چون از نظر بافت شناسي تفاوتهاي قابل تشخيصي دارند).
Cerebrum: مخ. بزرگترين و بارزترين ساختمان مغز كه بوسيله شيار طولي به دو نيمكره تقسيم شده است و در قسمت تحتاني بوسيله جسم پينهاي اين دو نيمكره به هم اتصال يافتهاند.
Chronic Stress: استرس مزمن.
Chronological Age: سن زماني. زماني كه شخص از روز تولد پيموده است. در بچههاي كوچك، معمولاً تا سن 3 تا 4 سالگي، سن زماني به حساب ماه ذكر ميشود. پس از آن تا دوره بلوغ به حساب سال و ماه و بعد از آن معمولاً فقط به حساب سال محاسبه ميشود.
Chunking: كنده سازي. اصطلاحي كه اولين بار توسط جورج ميلر در ارتباط با فرآيند سازماندهي، كه در آن \"تكههاي\" كوچك اطلاعات مجزا از نظر ادراكي و شناختي جمعآوري شده و بشكل يك \"كل\" هماهنگ يا \"كنده\" در آورده ميشود پيشنهاد شد.
Circadian Rhythm: چرخههاي زيستي. اصطلاحي پوششي براي تمام انواع \"دورهاي بودن\" سيستمهاي زيستشناختي. آنچه بيش از همه مورد مطالعه قرار گرفته، ريتمهاي شبانهروزي است.
Classical Conditioning: شرطي شدن كلاسيك. اين روش تجربي با نام ايوان پاولف دانشمند روسي مربوط است. رفلكس يك واكنش ذاتي خاص است كه با وقوع يك محرك خاص ظاهر ميگردد. اينها را محرك و واكنش غير شرطي مينامند.
Client: درمانجو، موكل، مشتري، خريدار خدمات يا متاع. در زمينههاي غير طبي به جاي اصطلاح بيمار به دريافت كننده خدمات بهداشت رواني اطلاق ميشود.
Client-Centered Therapy: درمان متمركز بر درمانجو. نوعي رواندرماني كه بوسيله كارل راجرز پايهريزي شد. درمانگر از اندرز و ارائه طريق خودداري كرده و به تشويق و تصريح نكات بسنده ميكند. فرض اين است كه بيمار توانايي مدارا با مسائل شخصي را دارد و كار درمانگر اين است كه جوّي پذيرا و فاقد داوري پديد آورد تا درون آن مسائل تفتيش و حل شوند. گاهي رواندرماني بيرهنمود هم ناميده ميشود، هرچند اصطلاح اخير ممكن است روشهايي را نيز كه اختصاصاً از ديدگاه راجري تبعيت نميكنند در برگيرد.
Clinical Psychologist: روانشناس باليني
Closure: بستن. يكي از اصول مورد تاكيد روانشناسان گشتالت، و توصيف كننده فرآيندي كه بوسيله آن، ادراكات، خاطرات، اعمال و غيره كسب ثبات ميكنند. يعني بستن ذهني فاصله، يا تكميل فرمهاي ناقص، بطوري كه تشكيل \"كل\" را بدهند.
Cochlea: حلزون گوش، مجراي مارپيچي كه شبيه ديواره داخلي حلزون است و در قسمت قدامي لابيرنت استخواني گوش قرار دارد.