Cognition: شناخت. شناخت به فرآيند كسب، سازماندهي، و استفاده از معلومات ذهني اطلاق ميشود. فرضيههاي شناختي يادگيري روي نقش فهميدن تكيه ميكنند اعمال رواني توسط شخص صورت گرفته، و اجزاء معلومات در حافظه ذخيره ميشود تا بعدها مجدداً به ذهن فراخوانده شود. شناخت، درك روابط بين علت و معلول، عمل و نتايج عمل را در برميگيرد.
Cognitive Appraisal: ارزيابي شناختي.
Cognitive Behavior Modification: تغيير رفتار شناختي. سعي براي تغييردادن رفتار از طريق تعديل طرز تفكر شخص، چيزي كه قبلاً قانعسازي ناميده ميشد.
Cognitive Development: رشد شناختي. رشد توانايي رفتار كودك بگونهاي هشيارانه.
Cognitive Dissonance: ناهماهنگي شناختي. يك حالت هيجاني خاص در مواردي كه دو نگرش يا شناخت همزمان، بيثبات است و يا بين باور و رفتار آشكار تناقص وجود دارد. حل شدن تعارض فرض ميشود كه به عنوان پايه تغيير در الگوهاي باورها عمل ميكند كه معمولاً تعديل يافته و با رفتار هماهنگ ميگردند. در نظريه خبر معادل Incongruity شمرده ميشود.
Cognitive Map: نقشه شناختي. اصطلاح ابداعي تولمن براي توصيف تعبير نظري رفتار حيواني كه به يادگيري ماز ميپردازد. تولمن معتقد بود كه حيوان يك رشته روابطفضايي – \"نقشه\" شناختي- پيدا ميكند تا يادگيري محض يك سلسله پاسخهاي آشكار.
Cognitive Processes: پردازش شناختي.
Cognitive Psychology: روانشناختي شناختي. روشي كلي در روانشناسي كه بر فرآيندهاي دروني، رواني تاكيد مينمايد. براي روانشناسي شناختي، رفتار فقط بر اساس خصوصيات آشكار آن قابل مشخص كردن نيست، بلكه مستلزم توضيحاتي در سطح رخدادهاي رواني، نمايشهاي ذهني، باورها، قصدها، و نظاير آنها است.
Cognitive Science: علم شناختي. بر چسبي تازه براي مجموعه رشتههاي علمي مطالعه كننده روان انسان. علم شناختي يك اصطلاح چتري براي در برگرفتن رشتههاي گوناگون از قبيل روانشناسي شناختي، معرفت شناسي، علوم كامپيوتري، هوش مصنوعي، رياضيات و روانشناسي عصبي است.
Cognitive Therapy: شناخت درماني. شناخت درماني كه توسط آئرون بك ابداع شد نوعي رواندرماني ساخت يافته كوتاه مدت است كه براي رسيدن به اهداف از مشاركت فعالانه بيمار و پزشك كمك ميگيرد. هر چند از روشهاي گروهي نيز استفاده ميشود. اين نوع رواندرماني ممكن است همراه با داروها به عمل آيد.
Collective Unconscious: ناخودآگاه جمعي. مفهوم ناخودآگاه جمعي يا اشتراكي يكي از مفاهيم ابتكاري و بحثانگيز تئوري شخصيت يونگ است. از نظر او ناخودآگاه جمعي قويترين و با نفوذترين سيستم روان است و در موارد بيماري، ايگو و ناخودآگاه شخصي را تحتالشعاع قرار ميدهد.
Comorbidity: اختلال همراه.
Complementary Colors: رنگ مكمل. دو رنگ كه ميتوان آنها را در آميخت تا خاكستري بيفام پديد آيد. از نظر شماتيك، فامهاي رنگهاي مكمل را روي نقاط مقابل دايره رنگها ميتوان يافت.
Compliance: سازش يا اطاعت نسبت به خواستهاي آشكار يا تلويحي ديگران. در روانپزشكي باليني اين اصطلاح به حالت تسليم در ابعاد نوروتيك اطلاق ميشود. غالباً بصورتي جزئي از سيستم دفاعي شخصيتي وسواسي – جبري ديده ميشود.
Concepts: مفهوم. مجموعهاي از اشياء كه تمام آنها در برخي صفات يا خصوصيات مشترك هستند.
Conditioned Reinforces: تقويت كننده شرطي.
Conditioned Response (CR): پاسخ شرطي. هر پاسخي كه از طريق شرطيسازي آموخته شده يا تغيير يابد. در شرطي سازي كلاسيك CR پاسخي است كه تحت تاثير محركي كه قبلاً خنثي بوده است، برانگيخته ميشود.
Conditioned Stimulus (CS): محرك شرطي. هر محركي كه، از طريق شرطيسازي، پاسخي شرطي بر ميانگيزد. CS محركي است كه قبلاً خنثي بوده و نيروي برانگيزنده خود را از طريق همراه شدن با محركي غيرشرطي بدست ميآورد.
Conditioning: شرطي شدن، شرطي كردن. اصطلاحي كلي براي يك سري مفاهيم تجربي، خصوصاً مفاهيمي كه مشخص كننده شرايطي هستند كه تحت آنها يادگيري ناشي از تداعي صورت ميگيرد.
Cones: مخروط؛ جشسمي به شكل مخروط كه داراي قاعده دايرهاي بوده و سطوح فضايي آن به نقطهاي در رأس مخروط منتهي ميشوند؛ اين شكل در اجسام مخروطي شكل شبكيه ديده ميشود.
Conformity: سازشكاري، همنوا شدن با ديگران. بطور كلي يعني تمايل به اينكه شخص اجازه دهد افكار، گرايشها، اعمال و ادراكات مسلط بر جامعه قرار بگيرد.
Consciousness: هشياري. حالت وقوف و هشيار بودن. رايجترين كاربرد اين اصطلاح همين است، مثلاً وقتي گفته ميشود \"او هشياري خود را از دست داد\".
Consensual Validation: اعتبار وفاقي. مشاهده گروههاي مختلف در جريان رواندرماني گروهي تعداي فرآيندهاي با ثبات نشان ميدهد كه يكي از آنها اعتبار وفاقي است.
Conservation: نگهداري، حفظ كردن. اصطلاح پياژه براي توانايي درك اين موضوع كه هر چند ممكن است شكل و فرم اشياء تغيير كند، شی هنوز هم ساير خصوصيات خود را حفظ ميكند.
Consistency Paradox: تضاد همساني. مشاهداتي است كه دسته بندي شخصيت در طول زمان را ميان مشاهدات مختلف بررسي شده، همسان ارزيابي كرده است. در صورتي كه دسته بندي رفتار در ميان موقعيتها همسان نيست.
Contact Comfort: آرامش تماس. اصطلاح هاري هارلو براي احساس رضايت بخش حاصل از تماس با اشياء نرم و راحت. اين پديده در بين بسياري از انواع مشترك بوده و خصوصاً در بين پستانداران شايع است.
Contingency Management: كنترل وابستگي. اين روش درماني بر اين اصل متكي است كه دوام رفتار به علت تقويت شدن از جانب بعضي از نتايج آن است، و اگر اين نتايج تغيير يابد رفتار نيز ممكن است تغيير پيدا كند.
Convergence: تقارب، همگرايي. بطوركلي، تمايل به نزديك شدن به نقطهاي خاص.
Coping: مدارا مردن، كنار آمدن، برخورد موفقيت آميز.
Corpus Callosum: جسم پينهاي. يكي از روابطهاي عمده پيوند دهنده در نيمكرهي مغز است.
Correlation Coefficient: ضريب همبستگي. اصطلاحي كه به رابطهي بين دو رشته سنجشهاي زوجي اطلاق ميشود.
Counseling Psychologist: روانشناسي كه مراجعين را راهنمايي ميكند در زمينههاي انتخاب شغل، همسر، مشكلات مدرسه و ... .
Counter Conditioning: شرطي سازي تقابلي. روشي تجربي كه در آن يك پاسخ دوم ناهمساز براي يك محرك شرطي شده قبلي شرطي ميگردد.
Counter transference: انتقال متقابل، ضد انتقال. انتقال متقابل را ميتوان واكنش درمانگر نسبت به بيمار، به گونهاي كه انگار وي فر مهمي از گذشته او است، تعريف نمود.
Creativity: خلاقيت. توانايي آفرينش چيزي بديع و تازه. به عقيده پياژه، تفكر كودك در شروع دوره نوجواني بيشتر انتزاعي، مفهومي، منطقي و آيندهگرا است.
Criterion Validity: اعتبار ملاكي. يكي از طبقات اعتبار، كه در آن نتايج يك وسيله تشخيصي با نتايج يك آزمون ديگر كه اعتبار آن قبلاً به ثبوت رسيده است مقايسه ميشود.